وبلاگ انتظار
| ||
پوریای ولی پهلوان پایتخت حضرت حق پوریا پهلوانی بود که در شهر خودش هیچکس با نمی توانست مقابله کند پس قصد بلاد دیگر نمود و همه جا پهلوانان را مغلوب میکرد آنگاه به قصد پایتخت حرکت کرد تا پهلوان آنجا را نیز مغلوب سازد و خود به جای او نشیند . آوازه ی قدرت اوبه اطراف رسیده بود و بدین ترتیب وقتی حرکتش بسوی پایتخت محقق شد در دل پهلوان آنجا رعب بسیار پدیدی آمد و مهموم و متفکر شد مادرش آثار غصه را و حزن را در او دید و سبب را پرسید پسر صورت واقعه را بیان کرد. مادرش زنی صالحه و پاک اعتقاد بود متوسل به حضرت حق شد و هرروز نذری میکرد روزها حلوا می پخت و بر دروازه ی شهر فقرا و ضعفای از راه رسیده را اطعام میکرد تا روزی که پوریا به دروازه شهر رسید و دید زنی آنجا نشسته است و طبقی از حلوا پیش رو دارد نزدیک آمد و از قیمت پرسید زن گفت: فروشی نیست بلکه نذراست پوریا پرسید : برای چه نذر کرده ای؟ زن گفت: پسرم پهلوان پایتخت است و اکنون پهلوانی قصد اینجا کرده تا اورا مغلوب کندو اگر چنین کند مال و اعتبار ما هر دو بر باد رود پوریا دید که این زن متوسل به حضرت حق شده است اینجا بود که آیه ی((یا ایها الذین آمنوا کونوا انصارالله)) به خاطرش گذشت با خود اندیشید که : اگر این جوان را بر زمین زنم پهلوان پایتخت سلطان و اگر نفس را به زمین زنم پهلوان پایتخت حضرت حق می شوم پس به خود گفت: برای رضای خدا این پیر زن را نا امید نمی کنم آنگاه رو به زن کرد و گفت: مادر نذرت قبول و سپس وارد شهر شد در روز موعود پهلوان پایتخت با رنگی پریده برای کشتی گرفتن با پوریا حاضر شد . نوچه های پوریا گفتند که ما به میدان او میرویم و کار اورا میسازیم و بسیار اصرار کردنداما پوریانپذیرفت و گفت: این کار خود من است و کار دیگری نیست پهلوان پایتخت با به نبرد برخاست پوریا خود را سست رد و حریف او را بیازمود و دید بسیار سست است دوباره آزمایش کرد و چون قویدل شد یکباره پوریا را بلند کرد وبه زمین کوبید و روی سینه اش نشست به محض آنکه پشت پوریا به خاک رسید مام افلاک برای او منکشف شد اگرچه جوان اورا به خاک انداخت اما خداوند او را به افلاک برد منبع : کتاب نشان از بی نشان ها التماس دعا
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: حکایات، ، [ جمعه 4 آذر 1390
] [ 18:46 ] [ علیرضا پورمسعود ]
[ |
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکين ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |